خاطرات زلال دادا بیلوردی. زندان مشهد

ساخت وبلاگ

 

 

 

گزیده ای از خاطرتِ زلال دادا بیلوردی

 

( مهندس ابوالفضل عظیمی بلویردی )

 

به روایت خود

 

 

موضوع: زندان مشهد

 

 

 

 

 

حدود بیست سال پیش به علت داشتن نذر و نوعی حالت عرفانی  به حرم امام رضا (ع)  سفر کردم. وقتی به حرم  رسیدم  نزدیکی های ظهر بود. در طول راه با هیچکس هم صحبت نشده بودم. در صحن انقلاب آستان قدس رضوی  در گوشه ای نشسته  و مشغول خوردن نان خشک بودم. ریشم  نسبتاً  بلند و درازی  موی سرم نیز تا نیمه ی کمرم می رسید. بنابراین  برای اینکه بین مردم تابلو نباشم و بلندی موی سرم جلب توجّه نکند  یک شال سیاه  به سرم انداخته بودم. دیدم یک جوان در حالت بیقراری  که  ظاهری لوطی منشانه دارد، با دقّت برایم نگاه می کند و انگار به دنبال کسی می گردد، ایشان چندین بار به این سو و آنسو رفت و در آخر پیشم آمد و در حالی که با دقّت مرا زیر نظر گرفته بود ، با کمال تواضع در بغلم نشست و ضمن سلام ، اولین حرفش این شد:

آیا  تو از آذربایجان آمده ای؟!

گفتم: بله از تبریز آمده ام

بعد پرسید: آیا شاعر هستی؟

گفتم: بله

بعد با هیجان بلند شد ودر حالی که چشمانش سرخ شده بود برایم گفت: ببخشید بنده بیست دقیقه دیر رسیدم.

گفتم جریان چیست؟ تو کیستی؟ از کجا دانستی که من از آذربایجان آمده ام ؟!

گفت: نیم ساعت پیش  آقا ( حضرت امام رضا علیه السلام ) به خوابم آمد و فرمود: « سید عباس! یک شاعر جوان از آذربایجان به حرم آمده است و در گوشه ی صحن انقلاب نشسته  و مشغول خوردن نان خشک است ، مشخصات ظاهری اش این است: سرتاپا  سیاه پوشیده ، ریش بلند دارد و موی سرش نیز بلندتر است. حالش خوش نیست.  چند روزی با او هم صحبت باش و مواظبت کن که به خیابانهای شهر نرود »

حالا آمده ام در خدمتتان هستم ، اجازه میفرمایید که از این نان خشک بنده هم بخورم؟

عرض کردم بفرمایید! چه عالم عجیبی!!!!

سپس در حالتی که چشمانش پر از اشک شده بود با نرمی و هیجان از من پرسید؟

تو از اَوتاد و اوُتاد خدا هستی؟

با تعجّب گفتم: اَوتاد واوُتاد خدا چیست؟

فرمود: آنها عدّه ای از بندگان نزدیک به خدا هستند که هر وقت اراده کنند کره ی زمین را به لرزه در می آورند!

گفتم: نه ! من مریض هستم. لایق هیچکدام ازاینها که می گویی نیستم. نه دنبال امام زمان (عج) می گردم ، نه از اوتاد خدا هستم  و نه عارف و صوفی ام ... من مریضم ونذر دارم ، آمده ام آقا نظری برایم داشته باشند. شاید آقا به خاطر مریض بودنم برایم دل سوزانده است و از طریق خواب شما برایم تذکّر میدهد.

خلاصه، ایشان دست از بنده نکشید، سئوال پشت سئوال.

خواب دیدن ایشان ، تعجّب او را  بر انگیخته بود و پیدر میگفت تو مثل دریا در تلاطم هستی ! تو با آقا چه رابطه ای داری که نشانت را برایم گفت ....؟!!

من هم  خونسردانه برایش می گفتم از مریض های آقا هستم  و جز این  کسی نیستم. اگر آقا به مریضشان عنایت داشته باشند، تعجّب دارد؟!! تعجّب نفرمایید!

خلاصه، سید عباس  آنقدر برایم علاقه آورد که بیشتر اوقاتش را با من بسر برد. برایم خیلی اصرار کرد که به غذاخوری ببرد نرفتم  و خواست برایم  کت شلوار بخرد قبول نکردم. اما کم کم دیدم ایشان بطور مخفیانه در پشت  سر بنده ، به نماز می ایستد و برایم اقتدا می کند.

روزی برایش عرض کردم: من از این طور حالات خوشم نمی آید ، مثل اینکه  سفارش آقا شما را منقلب کرده است، من لایق اینطور چیزها نیستم و از مرید و مراد بازی نیز خوشم نمی آید...

روزها در صحن ها و اطراف حرم در حال ذکر گفتن قدم میزدم و شب ها نیز هر وقت خوابم می آمد در گوشه ای از صحن ها  روی سنگ مرمر دراز می کشیدم و می خوابیدم.

سید عباس هر روز در ساعت مشخصی می آمد و در حرم مرا پیدا می کرد ،  دست بردار نبود ، روزی ایشان را امتحان کردم که ببینم منقلب شدنش در اثر خواب، حقیقی است یا نه!؟ و آیا باز هم  می تواند مرا پیدا بکند؟

امتحانم اینگونه بود:

چند ساعت  قبل از آمدن سیّد عباس ، از حرم خارج شدم  و با تعویض چندین تاکسی و بطورغیر مستقیم و مخفی به پارک ملت رفتم و میان درختان و زیر سایه  به  زیرم  کارتن انداخته و رویم را نیز با شال سیاه بطور کامل پوشاندم  و چند ساعت  در آنجا  خوابیدم.

درحالی که به خوابی شیرین رفته بودم متوجّه شدم که یک نفر با پایش به پایم تکان می دهد و صدایم می زند: آقا ابوالفضل ! آقا ابوالفضل!

شال را کنار زدم دیدم سید عباس است. ایشان به حالت هیجان گفت: مگر آقا نفرموده بود که از حرم دورتر نروی؟!

گفتم تو مرا چگونه پیدا کردی ؟!

جواب داد: بویت را گرفتم!!! ( حالش طبیعی نبود.حالتِ دیوانه واری داشت و مثل دیوانه ها صحبت می کرد!!)

پا شدم  و رفتیم به حرم ، در حرم به ایشان عرض کردم : مرا به حال خودم بگذار تا با آقا خلوت بکنم چند روز پیشم نیا!  قول می دهم که دیگر از حرم دور نشوم.

ایشان رفت و دیگر نیامد.

چند روز بعد هوس کردم که به کوه خواجه مراد بروم اما پول نداشتم. نصف شب در اطراف  حرم قدم میزدم ، چشمم در بین دستفروش های دور حرم به کفش فروشی افتاد که گاهاً به زبان ترکی نیز صدا میزد که : « جوتو مین تومن ، جوتو مین تومن، حرّاج  ائله دیم » ( یعنی : جفتش هزار تومان ، جفتش هزار تومان ، حرّاج کردم ).

وقتی که آن ترک زبان را پیدا کردم نوعی قوّت دل یافتم و با خود گفتم خوب شد ، همزبان هستیم و حرفم را راحت می توانم برایش بگویم.

به نزدیک او رفتم متوجّه شدم که از هموطنانِ ترک زبان است. او کمی پایش لنگ بود و در بساطش نیز بیشتر از بیست جفت کفش نداشت اما چنان با مهربانی با من حرف میزد که دوست داشتم برایش نوکری بکنم. بعد از چندی احوال پرسی و عرض خسته نباشید، گفتم:

من بچه ی تبریزم  و از زائران و مریض های آقا امام رضا (ع) هستم. پولم تمام شده  و فامیل وآشنایی هم ندارم که از او قرض بگیرم.

ایشان فرمود: میخواهی برایت از دوستانم  پول جمع کنم ؟، اگر از هر کدام از این دستفروش ها مبلغی بگیرم کارت راه می افتد!

گفتم نه ، من از اینجور پول گرفتن ها  خوشم نمی آید. نمی خواهم از حالاتم  سوء استفاده بکنم ،  من به اینجا برای گدایی نیامده ام ، من مریض امام رضا(ع) هستم ، آمده ام نظری برایم داشته باشد. اگر کاری پیدا باشد که چند روزی مشغول باشم و مزد بگیرم ، برایم دلپسندتر است.

ایشان کمی به فکر فرو رفت ، سپس برایم گفت: حالا که اینطور است برایم کمک کن در هر جفت صد تومان نیز به تو می دهم.هر چقدر زیاد  بفروشیم برای تو هم  زیاد می ماند.

من قبول کردم ، در همان شب نزدیک اذان صبح پنج جفت فروختیم  و او پانصد تومان برایم داد.

دو شب پیدر پی به ایشان کمک کردم  و در این  مدّت نیز ، می رفتم  از بغل نانوایی های  اطراف حرم ، نان های خشک و دور افتاده را جمع می کردم و می خوردم تا پولم را نگهدارم.

چون شنیده بودم که معاونت خدمات شهرداری مشهد، آن محوطه را  از ساعت دوازده شب تا نیم ساعت مانده به اذان صبح برای دستفروش ها آزاد کرده است ، خیالم از این  بابت  راحت بود.

شب دوم نیز حدود ده جفت فروخته بودیم که نزدیک اذان صبح ، مأمورین شهرداری دستفروش ها را محاصره کردند و یک به یک به داخل مینی بوس بردند. ما یکدفعه دیدیم که بساط کفش نیست! آنچنان با سرعت برداشتند که دیگر فرصت نیافتیم جمع بکنیم. رفتیم بساط را با خواهش بگیریم ، در این حال پای دوستم ( صاحب بساط ) را که لنگ دیدند ، او را ول کردند و مرا به داخل مینی بوس بردند. ( آن وقت من احساس کردم که به خاطر بلند بودن سر و ریشم از قیافه ام خوششان نیامد و به لج افتادند!)

هر چقدر برایشان التماس کردم که صاحب بساط من نیستم  و من زائر و میهمان امام رضا(ع) هستم ، قبول نکردند.

مینی بوس پر از دستفروش بود و به من هم  به چشم عجیبی نگاه می کردند!!! شاید در خیالشان می گفتند، این پسر از کجا آمده ... موی سرش چرا اینقدر بلند است ....؟!!!

خلاصه ، ما را تا طلوع خورشید در ساختمانی نگهداشتند و بعد از ساعتی ، یک به یک و با نوبت  به اطاقی هدایت کردند. آنهایی که می رفتند و بیرون می آمدند ، می گفتند یک نفر قاضی نشسته، مبلغی جریمه می گیرند بعد بساط را تحویل می دهند. ما جریمه را دادیم  می رویم از انبار شهرداری ( در میدان شهدا ) بساط را تحویل بگیریم.

نوبت به من رسید به داخل رفتم وبا حالت مظلومانه ای سلام دادم ،  جواب سلامم را نداد و با خشم گفت: این چه وضعی هست؟ درویش هستی؟ صوفی هستی؟!

گفتم: بچه تبریزم ، زائر هستم ، از مریض های آقایم ، من میهمان امام رضا (ع) هستم ، به خدا کارم دستفروشی نیست و بساط مال من نیست.

با خشم گفت : خفه شو! خجالت نمی کشی دروغ می گویی؟ هفت هزار تومان جریمه ات می شود ، پرداخت کن ، برو کفشهایت را بردار ، برو در شهر خودت بساط بینداز!

گفتم: به خدا قسم پول ندارم. فقط پانصد تومان دارم.

گفت: تلفن بزن از دوست وآشنا و فامیل هایت بیاورند.

گفتم: فامیل ندارم و دوست هم ندارم. این دستفروش ها هیچکدام مرا نمی شناسند! و تلفن هم در اختیارم نیست.

گفت: خفه شو! حققه باز! هفت هزار تومان را می دهی یا بازداشتت بکنم؟

عمیقاً احساس غریبی و بی کسی کردم  و در حال  گریه گفتم:

آقای قاضی! رفتارتان به مولا خوش نمی آید و من اکنون مثل یتیم هستم . با میهمانِ ناعلاج امام رضا (ع) اینگونه رفتار نکنید!

سپس در حالی که دست روی دست گذاشته بودم و مظلومانه برایش نگاه می کردم ، اصلاً رحمی برایم نشان نداد . یک چیزهایی نوشت و به یکی از سربازان اشاره کرد و گفت:

این پسرک را ببرید  تا موی سرش  را از ته بزنند مگر آدم بشود.

به من دستبند زدند و به بازداشتگاه  مشهد بردند. در اولین روز، موی سر و ریشم را از ته زدند  و چند روز در بازداشتگاه  ماندم  و این  چند  روز برایم  یک سال گذشت. حالم  بسیار پریشان می شد و به معاونین و رئیس زندان التماس می کردم که حقیقت را به قاضی بگویند که من میهمان امام رضا (ع) هستم. در داخل بازداشتگاه به هر کس که می گفتم « مرا به همراه دستفروش ها، هفت هزار تومان  جریمه کرده اند و چون پول نداشتم  جریمه را پرداخت کنم ، به این خاطر به اینجا آورده اند» باور نمی کردند.

من که تا آن حال زندان ندیده بودم ، بسیار وحشت می کردم و زندان برایم خیلی بد می گذشت.

گریه می کردم  و از امام رضا(ع) هم دلم شکسته میشد و گاهاً نیز با خود می گفتم: امام چکار کند!! آنها شاید از بلندی موی سر و ریشم خوششان نیامده و بیشتر به این خاطر با من به لج  افتادند، و شاید هم خطری جدّی به دنبالم بوده که روح امام (ع) با این بهانه خواسته چند روزی از جلوی چشم هایی ناپدید بشوم.....

خلاصه، بعد از گذشت چند روز، مرا به پیش رئیس زندان احضار کردند  و رئیس زندان گفت:

همان قاضی که تو را به  اینجا  فرستاده با من تماس گرفت و فرمود تو را  به محضر ایشان بفرستم. سپس مرا به یکی از سربازها  سپرد و گفت: ایشان را با احترام  به  دادسرا  ببرید!

مرا  بدون دستبند و با یک سرباز به ماشینی سوار کردند و رفتیم به  ساختمانی در داخل شهر.

اما همان دفتر و ساختمان قبلی نبود، شیک تر و شلوغتر از قبلی بود.

به همراه سرباز وارد دفتر شدم و سلام کردم  دیدم همان قاضی است، ایشان  این دفعه با چهره ای مهربان نگاهم کرد و بعد از جواب سلامم  دستور داد که برایم چایی بیاورند. بعد گفت: من از توعذر میخواهم، کفش ها مال کسی دیگر بوده است. دستور آزادی ات را نوشتم  با همین سرباز بر می گردی از بازداشتگاه  آزادت می کنند.

چشمم  پر از اشک شد و گفتم: آقا ببخشید!  برایم سابقه درست شد آخه ؟!!

گفت : آن را هم می گویم  پاک می کنند

( امّا انگار پاک نکرده اند!!!!  البتّه پاک نکرده اند که هیچ ، بلکه عبارتِ « زندانِ مشهد » را به « زندانِ تبریز » تغییر داده اند. یعنی بنده به زندانِ مشهد افتاده ام امّا در زندانِ تبریز سابقه دارم !! عجیب است! این هم از آن رازهای نا مشخّصی است که آدم را دیوانه می کند!)

خلاصه  با تمامِ  سرافکندگی از بازداشتگاه  آزاد شدم.

وقتی به کف دستم مُهر زدند و از درب بزرگ زندان بیرون رفتم ، آنقدر احساس خوشحالی می کردم که انگار اعدامی یا حبس ابد بودم  و مرا عفو کرده اند. شیرینی آزادی را چشیدم و برای همیشه از چنین مکانی متنفّر شدم.

جلوی زندان یک تاکسی برایم بوق زد ، رفتم نزدیک . صاحب تاکسی برایم گفت: سوار شو ببرم!

گفتم کجا؟

گفت :حرم

سوار شدم. دیگر چیزی برایش نگفتم  و او هم سئوالی از من نپرسید. ولی اتّفاقی عجیب بود!

اگر مکانی که من ایستاده بودم ، جلوی یکی از ترمینال های مشهد بود جای تعجب نداشت اما جلوی زندان با حرم،  چندان تناسبی ندارد. معمولاً تاکسی ها در جلوی ترمینال ها می دانند که اکثر مسافران، بطور مستقیم به حرم می روند و صدا هم می زنند امّا ایستادن تاکسی در جلوی زندان و بدون پرسش ، به حرم رفتن ، وکرایه نگرفتن،  نمی تواند یک اتّفاق ساده باشد.

ایشان مرا در نزدیک حرم پیاده نمود و بدون اینکه کرایه بخواهد خداحافظی کرد و رفت. لذا این اتّفاق، مرا به محبّت و نظر آقا امام رضا (ع)  امیدوارتر کرد.

سپس به حرم رفتم  و یکی از خادمینِ آقا  به  پیشم  آمد  و ....

خلاصه ، مدّتی نسبتاً طولانی ( چند ماه ) در صحن ها خلوت نمودم و دوباره  ریش وموی سرم بلندتر شد. یک کیف به همراه داشتم و لباس های سبکی برای خود خریده بودم که هر از گاهی به حمام عمومی می رفتم و لباسهایم را تعویض می کردم. لذا  لباسهای کثیفم  را نیز داخل حمام می شستم و می بردم در پارک نزدیک حرم  می خشکاندم  و بدین طریق خودم را پاکیزه نگه می داشتم.

حالت عجیبی پیدا کرده بودم.

گویا به سرِ فنری بسته شده بودم که آن یکی سرش به حرم وصل بود و من هرچقدر از حرم دورتر می شدم جذبه و کشش حرم  زیادتر می گشت.

تمرکز حواسّم به خدای یگانه، قابل توصیف نبود. روی سنگ های کف حرم با پای برهنه به نماز می ایستادم و تمرکز حواس به هیچ چیز و جایی  نداشتم . موقع سجده، خودم را با فاصله ای بالاتر از زمین ( در آسمان )  احساس می کردم که  به سمت قبله تعظیم می کنم و کالبدم نیز سر به سنگ مرمرِ کفِ حرم می گذارد. در حرم آقا آنچنان حالی داشتم که دلم می خواست برای همیشه در آن حال باقی بمانم. در نمازهایم ، بی اختیار اشک از چشمانم  سرازیر می گشت و حالتم چنان بود که انگار آخرین نمازم هست و دارم زمین را ترک می کنم  و جز « الله » در زبان  و حواسّم نبود.

 

ایضاح: این رازِ « بازداشت شدنم » را تا این ساعت از آشنایان و فامیل ها و حتّی خانواده ام  پوشیده نگهداشته بودم.

البته تا به حال ، گواهی عدم محکومیت کیفری ، دو بار برایم صادر شده است و بنده هیچ مشکلی از این بابت ندارم. (  http://dadazolal.blogfa.com/post-358.aspx  )

 

 

تبریز – بهمن ماه 1396

ابوالفضل عظیمی بلویردی ( دادا بیلوردی )

 

 

 

 

شور زلال عاشورا...
ما را در سایت شور زلال عاشورا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dadazolal بازدید : 95 تاريخ : شنبه 20 بهمن 1397 ساعت: 6:35