گزیده ای از خاطرتِ زلال دادا بیلوردی ( مهندس ابوالفضل عظیمی بلویردی )
به روایت خود
موضوع: از برکات نماز جمعه ( مشهد )
روزی آدرس منزلی را که در مشهد رزرو کرده بودم در کاغذی نوشتم و به پدرم دادم و برایش عرض کردم: من یک تشکر و سپاس از نزدیک به آقا امام رضا(ع) بدهکارم و شاید یکی دو هفته در خدمتشان باشم ، دراین مدّت اگر دلت تنگ شد به این آدرس بیا باهم برگردیم.
در روستای بیلوردی ( نزدیک شهر تبریز ) از پدرم خدا حافظی کردم و در مشهد به آستان قدس رضوی رسیدم. دلم منقلبتر شد و به خدمت رئیس اداره ی کشاورزی آستان قدس رضوی رفتم ، برایشان عرض کردم: میخواهم خادم آقا امام رضا (ع) باشم.
پرسید چقدر سواد داری؟ عرض کردم : مهندس کشاورزی هستم
سپس فرمود: چه کار بلدی؟ عرض کردم مقداری تجربه ی کار در فضای سبز را دارم و در سازمان پارکها و فضای سبز تبریز مشغول به کار شده ام.
آنگاه کمی به فکر فرو رفت و فرمود: من قبلاً نیز شما را اینجا دیده بودم ، موی سرت بلند بود و برایم می گفتی دانشجوی کشاورزی هستی!
عرض کردم: بله درست است ، راستش به همین خاطر است که چون آقا برایم لطفی داشته می خواهم چند روزی عملاً درخدمتشان باشم تا نذرم اداء گردد.
فرمود: حالا که در مورد فضای سبز تجربه دارید برای ما یک کاری بکنید! آستان قدس یک جایی دارد بنام « مزرعه نمونه » و ما میهمانانمان را معمولاً به آنجا می بریم . در وسط آن مزرعه طرح گل کاری راه بیندازید و کارگران را به کار بگیرید و با مدیریّت خودتان اجرا و تمامش کنید! حوض و مبلمان هم درطرحتان باشد.
عرض کردم: به روی چشم .
مرا به راننده ی سرویس معرفی کردند و با یکی از مسئولین به آنجا رفتم. طرح را کشیدم و نشان دادم پسندیدند و سریعاً کار را شروع کردم . قرار شد که در طول یکی دو هفته به اتمام رسانم.
روز جمعه بود، صبح زود جهت سرکشی به کارگران، به مزرعه ی نمونه رفتم و چون تعداد کارگر کم بود، خودم نیز برای آنها کمک کردم و نزدیک ظهر به منزل برگشتم.
در منزل دراز کشیدم و چون مقداری هم خسته بودم خوابم بُرد.
در خواب دیدم کسی به طرف من می آید امّا جمالش دیده نمیشود ، آمد نزدیکتر و با ملایمت برایم فرمود: پدرت در حرم منتظر توست!
هراس از خواب پریدم ، با خود گفتم : حتماً در فکر پدرم هستم به آن خاطر است که چنین خوابی می بینم. اگر بخواهد بیاید آدرس اینجا را نوشته ام و برایش داده ام .
دوباره دراز کشیدم و خوابم بُرد.
در خواب دیدم روی سنگی خوابیده ام و این بار مجدداً ظاهر شد و با صدای بلند به سویم فریاد کشید: « گفتم پدرت در حرم تو را می گردد ، پا شو برو به حرم! عجب تو سنگدلی!! »
از خواب پریدم و رفتم از بیرون به خانه ی خواهر بزرگم ( زینب ) تلفن زدم. خواهرم با هیجان پرسید: ابوالفضل! پدرم را یافتی؟!
گفتم: چطور مگر؟!
گفت: یک هفته است که پدرم به مشهد آمده و در حرم تو را می گردد. به من زنگ زده بود و می گفت: آن آدرسی را که ابوالفضل نوشته بود و برایم داده بود گم کرده ام.
در تلفن ازخواهرم خدا حافظی کردم و هر چه زودتر به سمت حرم به راه افتادم. وقتی به صحن امام خمینی (ره) وارد شدم دیدم صحن پر از جمعیت است و حرکت از بین صفوف فشرده ی نماز جمعه بسیار مشکل است.
با خود گفتم : من که در این شلوغی نخواهم توانست پدرم را پیدا کنم ، پس نماز از هر چیز واجبتر است ، بهتر است به نماز بایستم ، بعدش را هم خدا قادر است.
رفتم تجدید وضو کردم و آمدم در یکی از ردیف ها نشستم.
نماز که تمام شد دیدم پدرم نیز درست در صف جلویی من و در مقابل من به نماز ایستاده است. زود رفتم از دستش گرفتم و احوال پرسی کردم او مرا بغل کرد و در حال گریه گفت: قربانت برم یا امام رضا(ع).
ازپدرم پرسیدم: آقاجان! با امام رضا ( ع) چه کار داشتی که من تو را در بین این شلوغی جمعیت بدون اینکه بجویمت ، اینگونه آسان یافتم؟!
فرمود: روزگاری در حسرتِ پسر بودم. آن وقت با مادرت به اینجا آمدیم و من ضریح را محکم تکان دادم گفتم آقا از خدا بخواه برای من یک پسر ، زیاد نه، فقط یک پسر عطا فرماید ، از اینجا که برگشتیم مادرت حامله شد و تو به دنیا آمدی. آن وقت سیدی هم در روستای بیلوردی دربِ خانه ی ما را زده بود و به مادرت گفته بود که نام فرزندت را « ابوالفضل » بگذار!
همانطور که خواسته بودم فقط یک پسر، یعنی تو قسمتم شدی و دیگر پسری به دنیا نیامد و خواهرهایت متولد شدند.
امروز چند ساعت پیش ، من همین خاطره و صحنه را به یاد آوردم ومحکم ضریح را تکان دادم و در حال گریه گفتم: « یا غریب امام رضا، پسرم ابوالفضل را هر کجا که هست پیدا کن و به من برسان! »
ابوالفضل عظیمی بلویردی ( دادا بیلوردی )
اسفند ماه 1396
شور زلال عاشورا...
برچسب : نویسنده : dadazolal بازدید : 59